بنام خالق گلها
روزی دو گل را دیدم یکی گریان و دیگری خندان! اولی را گفتم از چه گریانی ؟ گفت:روزی غنچه ای بودم سرخ و زیبا بلبلی آمد وبا صدای دلنشینش گفت: آنچنان در دلم رفته ای که تمام سرای دل را بنام تو زده ام....ولی امروز با افتادن اولین گلبرگم دیگر حتی به آوازی دلم را نمی نوازد...!!!!
دیگری را گفتم تو چرا خندانی؟ آن گل با شنیدن داستان گل دیگر ناگهان لبخند از روی لبانش محو شد و لرزی که ساقه ی زیبا ونحیفش را فرا گرفته بود پاسخ سوالم را فریاد میزد...!!!
(م . تنها)