پسرک زیر سایه دیواری خرابه که سراسر ترک بود تکیه داده بود از دور که می آمدم دیدم شانه های نحیفش تکان می خورد کنجکاو شدم حسی سراسر وجودم را فراگرفته بود احساس می کردم....
غمش را لمس میکنم...! ابتدا مثل هر فرد دیگر در دل گفتم باز داستان تکراری عشق...!!! ولی دلم طاقت نیاورد...!!!کنارش زیر سایه آن دیوار تکیه دادم... ناگهان صدایی شکسته بر لرزش شانه اش افزوده شد ... صورتش را از چشمانم پنهان میکرد...فقط میخواستم آرامش کنم...سرش را بلند کرد وقتی چشمان بارانی و صورت خیسش را دیدم بهتی عجیب مرا فراگرفت... پسرک زیر لب چیزی را تکرار میکرد... امان از بی وفایی
یک قصه بیش نیست غم عشق،وین عجب کز هر زبان که میشنوم نامکرر است (شاعر:....)
(م.تنها)