خداوند متعال در قرآن به داستانی اشاره میکند که نام بزرگترین سوره قرآن از آن گرفته شده است و این داستان نتایج ثمربخشی نیز به همراه دارد.
![خبرگزاری فارس: ازدواج پر ماجرا/ماجرای ثروتمند شدن جوان تاجر و زنده شدن مقتول خبرگزاری فارس: ازدواج پر ماجرا/ماجرای ثروتمند شدن جوان تاجر و زنده شدن مقتول](http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1392/04/11/13920411000334_PhotoA.jpg)
به ادامه مطلب برويد.....
خداوند متعال در قرآن شریف، به داستانى اشاره میکند که از جهاتى قابل دقت و تأمّل است؛ به طوریکه نام بزرگترین سوره قرآن نیز از موضوع این داستان گرفته شده و دارای نتایج ثمربخش و آموزندهای است.
در شرح این داستان آمده است، در زمان حضرت موسى (ع) در قوم بنى اسرائیل، مرد جوانى زندگى میکرد که به شغل غلّه فروشى اشتغال داشت، وى جوانى با ادب و آراسته به کمالات ظاهرى و معنوى بود.
در یکى از روزها، که طبق معمول در مغازه خویش، مشغول تجارت بود، شخصى وارد مغازه شد و از وی گندم فراوانى خریدارى کرد، به طوری که از این معامله، سود فراوانی به دست آورد.
زمانى که این جوان براى تحویل گندم به انبار خویش در منزل مراجعه کرد، متوجه شد که درب انبارى بسته و پدر وی پشت در خوابیده است و کلید انبار نیز در دست وی است، از طرف دیگر این جوان فهمیده و با تربیت، احترام خاصی برای پدرش قائل بود.
این پسر جوان با عذرخواهى به مشتری گفت: متأسفانه ! تحویل گندم، بستگى به بیدارى پدرم دارد و من راضى نیستم که او را از خواب بیدار کرده و اسباب ناراحتى وی را فراهم کنم؛ به همین جهت، اگر صبر کنى تا پدرم بیدار شود من مقدارى از مبلغ کالا را به تو تخفیف خواهم داد و اگر نمى توانى صبر کنى، از جاى دیگر جنس مورد نیاز خود را تهیه کن.
مشترى گفت: من آن جنس را مقدارى هم گرانتر مىخرم به شرطی که پدر خود را از خواب بیدار کرده و جنس را تحویل من دهی. جوان گفت: من هرگز، وی را از خواب بیدار نخواهم کرد و استراحت پدر، در نزد من ارزشش بیشتر از سود این معامله کلان است؛ بالاخره به دلیل امتناع تاجر جوان، مشتری صبر نکرد و رفت.
بعد از ساعتى، پدر از خواب بیدار شد؛ دید پسرش در حیاط خانه قدم می زند، پرسید: پسرم! چطور شده در این ساعت کارى، درب مغازه را بسته و به خانه آمدهاى؟ جوان برومند، داستان را براى وی نقل کرد، پدرش بعد از شنیدن این مسئله، خیلى خوشحال شد و حمد الهى بجا آورد و به خداوند عرضه داشت: پروردگارا ! از تو متشکرم، که چنین فرزند باعاطفه و مهربان به من عطا کردهاى.
پدر رو به پسرش کرد وگفت: اگر چه من راضى بودم که مرا از خواب بیدار کنى و این مقدار سود را از دست ندهى، امّا حالا که تو بزرگوارى کردى و احترام پدر پیرت را نگاه داشتى، من در عوض آن سودى که از دست دادهاى، گوساله خود را به تو مى بخشم و امیدوارم که خداى متعال توسط این گوساله، نفع بسیارى به تو برساند. ………. سه سال از این ماجرا گذشت و آن گوساله روز به روز رشد کرده و یک گاو بزرگ و کامل شد، در آن زمان، در منطقه دیگرى و در یکى از خانوادههاى بنى اسرائیل، دخترى مؤدّب و عفیفه و جمیلهای بود که به حدّ بلوغ رسیده و خواستگاران زیادى داشت که از جمله آنان دو پسر عموىِ دختر بودند که یکى از آن دو، متدین و با تربیت بود امّا از مال دنیا، چندان بهرهاى نداشت و در مقابل پسر عموى دوم که بسیار ثروتمند بود اما از دین و تقوا و معنویت هیچ بهره اى نبرده بود و فقط در ظاهر و با زبان به حضرت موسى(ع) گرویده بود.
دختر، از بین خواستگاران، به این دو نفر متمایل شد و یک هفته مهلت خواست، تا در مورد زندگى و انتخاب همسر آینده خود تصمیم بگیرد، وی در این مدت با خود فکر کرد که اگر من، با پسر عموى متدین ازدواج کنم، باید عمرى در فقر بوده و با زندگى ساده بسازم، امّا در عوض با همسرى راستگو و مهربان و خداشناس، به سر خواهم برد و یک زندگى آرامبخش و سالم خواهم داشت.
اما اگر با همسر ثروتمند، بىتقوا و آلوده به گناه ازدواج کنم، ممکن است چند روزى در رفاه و آسایش باشم، امّا از فضائل اخلاقى و معنوى دور خواهم شد و در اثر بیمبالاتى و بىتقوایى همسر آیندهام، ممکن است از جادّه سعادت منحرف شده و در سراشیبى لغزشها و آلودگى سقوط کنم.
دختر جوان، بعد از فکر و مشورت با پدر و مادرش به این نتیجه رسید که با پسر عموى متدین و باتقوا ازدواج کند، زمانی که پسر عموى ثروتمند، از تصمیم عاقلانه دختر عموى خویش آگاه شد و خود را در میان همسن و سالان شکست خورده تلقى کرد؛ آتش حسد، در سینه او شعلهور شد و در اثر وسوسه شیطان، نقشه خطرناک و شومیکشید.
وی شبى، پسر عموى باتقوا را به منزل خویش دعوت کرده و بعد از پذیرایى کامل، از وی خواست تا شب در خانهاش بماند، در زمانهای پایانی شب، در حالى که میهمان در خواب بود وی را به طرز فجیعى کشته و جنازهاش را در یکى از محلاّت ثروتمند بنىاسرائیل انداخت.
سپس فکر کرد که با یک تیر میتوانم دو نشان بزنم، اوّلاً، دختر عموى من بعد از حذف رقیب، ناچار مرا به عنوان همسر آینده خود مىپذیرد و ثانیاً، دیه این پسر عمو را، که به غیر از من ، وارثى ندارد، (طبق قانون حضرت موسى علیه السّلام) از اهالى محل گرفته، و صرف خرج عروسى مىکنم.
صبح زود، زمانی که مردم برای کسب و کار از خانههای خود خارج شدند با جسد خونین یک شخص مواجه شدند و هر چه دقت کردند وی را نشناختند تا اینکه به حضور حضرت موسى(ع) رفته و حادثه را گزارش دادند. حضرت موسى (ع) دستور داد، تمام طبقات و اصناف حتى کشاورزان، از رفتن به سرِ کار، خوددارى کنند و همه در صدد شناختن قاتل و مقتول باشند.
با توجه به اینکه مسئله قتل در بین قوم بنیاسرائیل بسیار مهم بود، مردم به دنبال دستور پیامبر خدا، تمام تلاش خود را برای شناسایی قاتل و مقتول به کار بردند، ولى هیچ اثرى بدست نیاوردند.
جوان قاتل هنگام ظهر از منزل خود بیرون آمد و مشاهده کرد که وضع شهر به هم ریخته و همه دست از کار کشیده اند؛ جوان دلیل را جویا شد و گفتند: شب گذشته فردی به قتل رسیده است و جنازه وی در یکی از محلهها انداخته شده است و حضرت موسى(ع) دستور شناسایى و دستگیرى قاتل را داده است که خانواده مقتول وی را قصاص کنند.
این جوان به سرعت، به سمت جنازه رفت و روپوش را کنار زد و به صورت وی نگاه کرد، ناگهان نعره و داد و فریاد راه انداخت و مانند اشخاص مصیبت دیده، به سر و صورت خود مى زد و گریهکنان مىگفت : آه ! آه ! این جوان پسرعموى من است و باید یا قاتل را نشان بدهید تا قصاص کنم و یا اینکه دیه خون وی را بگیرم!
این جوان را نزد حضرت موسى (ع) بردند و حضرت بعد از احراز هویّت و خویشاوندى این جوان با مقتول، فرمود: اهالى آن محل یا باید، قاتل را بیابند و یا اینکه ، پنجاه نفر قسم بخورند که خبر از قاتل ندارند و دیه مقتول را بپردازند.
بنى اسرائیل گفتند: یا نبى اللّه ! ما بدون تقصیر چرا دیه بدهیم ، شما از خداى خویش سؤ ال کن ، تا اینکه قاتل را به ما معرفى کند و ما از این اتهام، رها شویم. حضرت فرمود: دستور خداوند، فعلاً این است و من هرگز خلاف حکم خدا عمل نخواهم کرد.
در این هنگام، از طرف خداوند به حضرت موسى (ع) وحى نازل شد که اى موسى! حالا که به حکم ظاهرى تو، راضى نشدند دستور بده، گاوى را کشته و بعضى از اعضاى وی را، به بدن مرده بزنند، تا من مقتول را زنده کنم و وی قاتل خود را معرفى کند.
خداوند متعال در قرآن به این داستان اشاره کرده است که : (وَ اِذْ قالَ مُوْسى لِقَوْمِهِ اِنَّ اللّهَ یَاءْمُرُکُمْ اَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَهً قالُوا اَتتّخذنا هُزُواً قالَ اَعُوذُ بِاللّهِ اَنْ اَکُونَ مِنَ الْجاهِلینَ) (بقره/67): به یاد آورید، هنگامى را که موسى به قوم خود گفت : خداوند به شما دستور مى دهد، ماده گاوى را ذبح کنید( و قطعه اى از بدن گاو را، به مقتولى که قاتل وی شناخته نشده بزنید تا زنده شود و قاتل خویش را معرفى کرده و غوغا و آشوب خاموش شود)
قوم بنیاسرائیل رو به حضرت موسی (ع) کردند و گفتند: آیا ما را مسخره مىکنی؟ (مگر ممکن است عضو مردهاى را به مرده بزنیم و وی زنده شود)، حضرت موسى(ع) گفت: به خدا پناه میبرم از اینکه از جاهلان باشم.
(قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا ماهِىَ، قالَ اِنَّهُ یقول اِنَّها بَقَرَةً لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ عَوانٌ بَیْنَ ذلِکَ فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ) (بقره/68)
قوم بنىاسرائیل گفتند: پس از خداى خود بخواه، که براى ما روشن کند، این (ماده گاو) چگونه باشد؟ گفت : خداوند مىفرماید: ماده گاوى است که نه پیر؛ و نه بکر و جوان؛ میان این دو باشد. آنچه به شما دستور داده شده (هر چه زودتر) انجام دهید. (قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا مالُونُها قالَ اِنَّهُ یَقُولُ اِنَّها بَقَرةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النّاظِریْنَ) (بقره/69)
قوم بنیاسرائیل گفتند: از پروردگار خود بخواه که براى ما بیان کند، رنگ آن چگونه باشد؟ موسى گفت : خداوند مى فرماید: گاوى باشد زرد یکدست، که بینندگان را خوش آمده و مسرور سازد. (قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا ماهِىَ اِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَیْنا وَ اِنّا اِنْشاءَاللّهُ لَمُهْتَدُونَ قالَ اِنَّهُ یَقُولُ اِنَّها بَقَرَةٌ لاذَلُولٌ تُثیرُ الاَْرْضَ وَ لا تَسْقِى الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لاشِیَةَ فیها قالُوْا اَلاَّْنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ماکادُوا یَفْعَلُون ) (بقره/70 و 71)
دوباره گفتند: از خداوند بخواه، چگونگى آن گاو را کاملاً براى ما روشن کند؟حضرت موسی(ع)گفت: خدا مى فرماید: گاوى باشد که نه براى شخم زدن رام شده و نه براى زراعت، آبکشى کند و آن بىعیب و یکرنگ باشد.
قوم بنیاسرائیل، زمانی که این صفات را، از حضرت موسى(ع) شنیدند، به دنبال گاوى با این اوصاف گشتند و هر چه تفحص کردند، پیدا نشد تا اینکه بالاخره، گاو را با آن ویژگىها، در خانه جوانى پیدا کردند.
آن فرد همان جوان گندم فروش بود که چند سال پیش، در اثر احترام و مهربانى به پدرش، صاحب گوسالهاى شده بود؛ بنى اسرائیل به در خانه جوانِ تاجر رفتند و تقاضاى خرید گاو را کردند و وی زمانى که از ماجرا اطلاع پیدا کرد، گفت: من برای فروش این گاو باید از مادرم اجازه بگیرم.
این جوان نزد مادر خود رفت و با وی مشورت کرد، مادرش گفت: اگر قصد فروش این گاو را داری پس آن را به دو برابر قیمت معمولى بفروش؛ بنى اسرائیل زمانى که از قیمت باخبر شدند، گفتند: مگر چه خبر شده؟ یک گاو معمولى، به دو برابر قیمت بازار؟
سپس این قوم نزد حضرت موسى (ع) رفته و این موضوع را به ایشان گزارش دادند. حضرت فرمود: حتماً، باید این گاو را بخرید، به دلیل اینکه فرمان خداوند متعال است. سپس آنها برگشته و به صاحب گاو گفتند: چارهاى نیست، ما آنرا به دو برابر قیمت مىخریم، برو گاو را بیاور.
پسر جوان دوباره نزد مادرش رفت و نظر وی را خواست و مادرش گفت: پسرم! برو بگو: به دو برابر قیمت قبلى ما این گاو را مى فروشیم! آنها وقتى این جمله را شنیدند با تعجب و ناراحتى گفتند: ما یک گاو را به چهار برابر قیمت نمىخریم.
آنها دوباره نزد حضرت موسى (ع) برگشتند و حضرت فرمود: باید این گاو را بخرید، زیرا فرمان خداوند است. آنها بازگشتند؛ این بار نیز مادر جوان گفت: پسر جان! برو به آنها بگو: چون شما نخریدید و رفتید، به دو برابر قیمت قبلى مى فروشیم و بنى اسرائیل باز از خریدن، خوددارى کرده و برگشتند.
قوم بنیاسرائیل هر بار که برمىگشتند، قیمت دو برابر مى شد، تا اینکه، آن گاو را به دستور حضرت موسى(ع) خریدند و بابت خرید این گاو مقرر شد پوست آن را پر از سکههای طلا کرده و به صاحبش تحویل دهند که این عمل را نیز انجام دادند.
حضرت موسى( ع) دو رکعت نماز خواند و سپس دستها را به سوى آسمان بلند کرده و فرمود: پروردگارا! تو را قسم مىدهم به شکوه و جلال محمد و آل محمد (ع) که این مرده را زنده کنى، بعد قسمتى از دم گاو را آورده و به بدن آن مقتول زدند و وی زنده شد و قاتلِ خود را معرفى کرده و چگونگى وقوع جنایت را شرح داد.
بعد از این معجزه ، قوم بنى اسرائیل به یکدیگر مىگفتند: ما نمىدانیم معجزه زنده شدن این مقتول مهمّ است یا ثروتمند شدن آن جوان تاجر توسط خداوند!
حضرت موسى(ع) امر کرد که قاتل را قصاص کنند و آن جوان بیگناه، بعد از زنده شدن، از حضرت تقاضا کرد که از خداوند بخواهد، عمرى دوباره به وی عنایت کند. خداوند به حضرت موسى(ع) مژده داد که هفتاد سال، عمر دوباره به این جوان بخشیدم.
بعد حضرت موسى(ع) آن دختر پاکدامن را به عقد آن جوان ( پسر عموى متدین و درستکار ) در آورد و در حدیث نقل شده است که خداوند در قیامت هم بین آن دو زوج جوان، جدائى نمىاندازد و آنها در عالم آخرت و در بهشت با یکدیگر زن و شوهر خواهند بود.(حیوهالقلوب،ج2،ص270)
نتایج این داستان
در این داستان که بزرگترین سوره قرآن، به نام همین استدلال (گاو بنى اسرائیل ) نامیده شده است، نکاتى قابل دقت و تأمل وجود دارد که برخی از نتایج ثمربخش آن به شرح ذیل است.
1. این داستان، اهمیت احترام و مهربانى به پدر و مادر را براى جوانان، روشن مىکند؛ که خداوند متعال به چه میزان عنایت داردکه جوانان در برخورد با والدین خویش، نهایت مهربانى و تکریم را داشته باشند و پاداش دنیوى و اخروى آن را دریابند.
2. از این داستان مىفهمیم که خداوند، زنان پاک و با عفت را نصیب مردان متدین و پاکیزه مىگرداند، چنانکه در قرآن فرموده است که (وَالطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبینَ وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّباتِ) (نور/26) زنان پاک از آنِ مردان پاک، و مردان پاک از آنِ زنان پاک هستند.
3. نتیجه خیانت به دیگران، رسوایى در دنیا و آخرت است.
4. یکى از معجزات الهى را در این داستان مشاهده مىکنیم.
5. اراده الهى، بالاتر از تمامى خواستهها و فوق تمایلات انسانى است.
6. رضایت خداوند متعال، مهمتر از همه کارها، حتى تجارتهاى پرسود و منفعت است.
7. دخترانِ جوان، در انتخاب همسر آینده خویش، نیک بیندیشند تا در دام هوسها و تمایلات سوداگران شهوات نفسانیه، گرفتار نشوند.
8. انسانهاى خداجو و خداپرست، در تمام مراحل زندگى موفق و پیروز هستند، هر چند این پیروزی باتأخیر و مشکلاتى همراه باشد؛ زیرا خداوند فرموده است که (اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً) (شرح/6) مسلّماً با هر سختى آسانى است.