saeid
ارسالها : | 71 |
عضويت : | 1 /3 /1392 |
|
چه شبهايي كه بي تو به سرشد
اما نمي داني چه شبهايي سحر كردم بي آنكه يكدم مهربان باشند با هم پلكهاي من در خلوت خواب گواراييو آن گاهگه شبها كه خوابم برد هرگز نشد كايد بسويم هاله اي يا نيمتاجي گل از روشنا گلگشت رؤياييدر خوابهاي من اين آبهاي اهلي وحشت تا چشم بيند كاروان هول و هذيان ستاين كيست ؟ گرگي محتضر ، زخميش بر گردن با زخمه هاي دم به دم كاه نفسهايشافسانه هاي نوبت خود را در ساز اين ميرنده تن غمناك مي نالد وين كيست ؟ گفتاري ز گودال آمده بيرون سرشار و سير از لاشه ي مدفون بي اعتنا با من نگاهش پوز خود بر خاك مي مالد آنگه دو دست مرده ي پي كرده از آرنج از روبرو مي آيد و رگباري از سيلي من مي گريزم سوي درهايي كه مي بينم بازست ، اما پنجه اي خونين كه پيدا نيست از كيست تا مي رسم در را برويم كيپ مي بندد آنگاه زالي جغد و جادو مي رسد از راه قهقاه مي خندد وان بسته درها را نشانم مي دهد با مهر و موم پنجه ي خونين سبابه اش جنبان به ترساندن گويد بنشين شطرنجآنگاه فوجي فيل و برج و اسب مي بينم تازان به سويم تند چون سيلاتب من به خيالم مي پرم از خواب مسكين دلم لرزان چو برگ از باد يا آتشي پاشيده بر آن آب خاموشي مرگش پر از فرياد آنگه تسلي مي دهم خود را كه اين خواب و خيالي بود اما من گر بياراممبا انتظار نوشخند صبح فردايياين كودك گريان ز هول سهمگين كابوستسكين نمي يابد به هيچ آغوش و لالايياز بارها يك بار شب بود و تاريكيشيا روشنايي روز ، يا كي ؟ خوب يادم نيست اما گمانم روشنيهاي فراوانيدر خانه ي همسايه مي ديدم شايد چراغان بود ، شايد روزشايد نه اين بود و نه آن ، باري بر پشت بام خانه مان ، روي گليم تر وتاري با پيردرختي زرد گون گيسو كه بسياريشكل و شباهت با زنم مي برد ، غرق عرصه ي شطرنج بودم من جنگي از آن جانانه هاي گرم و جانان بود انديشه ام هرچند بيدار بود و مرد ميدان بود اما انگار بخت آورده بودم من زيرا ندين سوار پر غرور و تيز گامش را در حمله هاي گسترش پي كرده بودم من بازي به شيرينآبهايش بود با اين همه از هول مجهوليدايم دلم بر خويش مي لرزيد گويي خيانت مي كند با من يكي از چشمها يا دستهاي من اما حريفم بيش مي لرزيد در لحظه هاي آخر بازيناگه زنم ، همبازي شطرنج وحشتناك شطرنج بي پايان و پيروزيزد زير قهقاهي كه پشتم را بهم لرزاند گويا مراهم پاره اي خنداند ديدم كه شاهي در بساطش نيست گفتي خواب مي ديدم او گفت : اين برجها را مات كن خنديد يعني چه ؟من گفتم او در جوابم خندخندان گفت ماتم نخواهي كرد ، مي دانم پوشيده مي خندند با هم پير بر زينان من سيلهاي اشك و خون بينم در خنده ي اينان آنگاه اشارت كرده سوي طوطي زردي كانسو ترك تكرار مي كرد آنچه او مي گفت با لهجه ي بيگانه و سرديماتم نخواهي كرد ، مي دانم زنم ناليد آنگاه اسب مرده اي را از ميان كشته ها برداشت با آن كنار آسمان ، بين جنوب و شرق پر هيب هايل لكه ابري را نشانم داد ، گفت آنجاست پرسيدم آنجا چيست ؟ناليد و دستان را به هم ماليد من باز پرسيدم نالان به نفرت گفت خواهي ديد ناگاه ديدم آه گويي قصه مي بينم تركيد تندر ، ترق بين جنوب و شرق زد آذرخشي برق اكنون دگر باران جرجر بود هر چيز و هر جا خيسهر كس گريزان سوي سقفي ، گيرم از ناكسيا سوي چتري گيرم از ابليسمن با زنم بر بام خانه ، بر گليم تار در زير آن باران غافلگير ماندم پندارم اشكي نيز افشاندم بر نطع خون آلود اين ظرنج رؤياييو آن بازي جانانه و جديدر خوشترين اقصاي ژرفاييوين مهره هاي شكرين ، شيرين و شيرينكار اين ابر چون آوار ؟آنجا اجاقي بود روشن مرد اينجا چراغ افسرد ديگر كدام از جان گذشته زير اين خونبار اين هردم افزونبار شطرنج خواهد باخت بر بام خانه بر گليم تار ؟آن گسترش ها وان صف آراييآن پيل ها و اسب ها و برج و باروها افسوسباران جرجر بود و ضجه ي ناودانها بود و سقف هايي كه فرو مي ريخت افسوس آن سقف بلند آرزوهاي نجيب ما و آن باغ بيدار و برومندي كه اشجارشدر هر كناري ناگهان مي شد صليب ما افسوسانگار درمن گريه مي كرد ابر من خيس و خواب آلود بغضم در گلو چتري كه دارد مي گشايد چنگ انگار بر من گريه مي كرد ابر
مهدی اخوان ثالث
|
|
چهارشنبه 06 آذر 1392 - 21:47 |
|
تشکر شده: |
|
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.